به گزارش سرویس کشکول جام نیوز به نقل از فارس: بانوی جانباز دفاع مقدس گفت: یک شب که برای زیارت به حرم امیرالمؤمنین رفته بودیم، امام خمینی را دیدم که سر به ضریح گذاشته بودند و گریه میکردند. نزدیک ایشان ایستادم و به زبان عربی گفتم "من شما را بسیار دوست دارم، شما هم مرا دوست دارید؟" مادرم دستم را کشید و گفت "اذیت نکن، آقا دعا میکنند".
سومین گعده جوانان سایبری، دیدار با «امینه وهابزاده» جانباز 70 درصد انقلاب دفاع مقدس بود. بانوی مجاهدی که امدادگر جبههها بوده و تنها در جبهههای نبرد حق علیه باطل 7 بار مجروح شده که آخرین بار در عملیات والفجر یک با گاز خردل شیمیایی شده است و کپسول اکسیژن کنار تخت و مخزن اکسیژن خالص چرخدارش، گوشهای از سوغات سالهای حماسه است.
چشمان کم سو شدهاش را یادگار شیمیایی مجنون میداند که حتی نور لامپ نیز آزارش میدهد. علت نور کم عکسهایمان نیز همین است. البته میگوید من هنوز میبینم اما چشمهای بسیاری از رزمندگان بعد آن عملیات تخلیه شده میگفت در خاطرم هست که در مجنون فریاد میزدم و تصور میکردم همه صدایم را میشنوند اما گویا در اثر شیمیایی از حنجرهام هیچ صدایی خارج نمیشد.
تداعی خاطرات استخبارات برایش سخت است. هنوز اثر آن را در پشتش به همراه دارد. گویا هیچگاه به موزه عبرت سر نزده. دلش نمیخواهد آن روزها را یادآوری کند.
امینه وهابزاده اصالتاً عراقی است که به اجبار به ایران آمده و در اینجا ازدواج کرده است. همسرش اصالتاً دامغانی است و چند سالی است که به رحمت خدا رفته و او اکنون با تنها پسرش زندگی میکند.
خاطرات او تنها یکبار در کتابی با عنوان «وارث مبارز» به همت مرکز امور زنان و خانواده گردآوری شد که علیرغم اینکه با تیتراژ 3000 نسخه آماده انتشار بود به تشخیص خانم وهابزاده و به دلایلی از جمله تناقضاتی در صحبتهایش با مطالب منتشر شده، توزیع نشد.
هرچند جوانانی که با او دیدار کردند دلشان میخواست لحظات بیشتری در کنارش باشند اما وضعیت جسمی این بانو شرایط را برای او دشوار میکرد. آنچه در ادامه میآید گوشهای از خاطرات این امدادگر جانباز است که در ساعات محدودی که در کنارش بودیم روایت کرده است.
شروع مبارزات با بنتالهدی صدر
مبارزاتم از عراق شروع شد از آشنایی با بنتالهدی صدر خواهر شهید صدر، البته با خود شهید صدر هم همکاری داشتیم. پس از آن چند بار دستگیر شدم. آخرینبار به یکی از زندانهای مخصوص مجرمان سیاسی منتقل شدم که تنها زمانی که نهایت جرم سیاسی یک شخص مشخص میشد با چشم و دستان بسته او را به آنجا میبردند.
پلهها را شمردم، 45-44 تا بود. چند ساعت بی حرکت مرا نگه داشتند، چرا که گفته بودند با کوچکترین حرکت در چاه میافتی! 2 جوان سنی مذهب آنجا بودند که وقتی دیدند بعثیها مرا با آن سن کم سخت شکنجه میکنند، به آنها گفتند شما نمیتوانید با او برخورد کنید، او را به ما بسپارید تا ما حسابی شکنجهاش کنیم! به این ترتیب پروندهام به آن 2 جوان سپرده شد. آن زمان حدوداً 13 ساله بودم.
آنها مرا به اتاق شکنجه بردند و گفتند هرچه ما فریاد زدیم تو هم ناله و فریاد کن! بعد با اشاره به من فهماندند ما به خانه شما میآییم و به تو خواهیم گفت که چه کنی.
با تکرار قائدالاعظم الخمینی بیشتر شکنجه میشدم
وقتی آمدند، گفتند تنها راه حل خلاصی شما این است که به ایران بروی تا بتوانی فعالیتت را ادامه دهی! اینها میخواهند تو را تبعید کنند. ایرانیها امام خمینی(ره) را دوست دارند. بعد پرسیدند تو چطور نام قائدالاعظم الخمینی را تکرار میکردی و بیشتر شکنجه میشدی؟ با آن شکنجهها ما میلرزیدیم! گفتم من امام خمینی(ره) را دوست دارم و شکنجههای سختتر را هم تحمل میکنم.
اولین و آخرین دیدارم با امام(ره)
سنم بسیار کم بود که حضرت امام را دیدم. ایشان ایامی که در نجف تبعید بودند، هر شب حدود ساعت 12 به حرم امیرالمؤمنین(ع) مشرف میشدند و آنجا را جارو و نظافت میکردند. یک شب که برای زیارت رفته بودیم ایشان را دیدم. امام سر به ضریح امیرالمؤمنین(ع) گذاشته بودند و گریه میکردند. نزدیک ایشان ایستادم و به زبان عربی گفتم من شما را بسیار دوست دارم، شما هم مرا دوست دارید؟ مادرم رسید و گفت اذیت نکن، آقا دعا میکنند.
امام(ره) سرباز مسلح میخواهد
ایامی که صحبت از بازگشت حضرت امام(ره) به ایران بود، خواهرزادهام با پیگیری بسیار برای سربازی به پادگان چهلدختر رفت. میگفت امام که بیایند سرباز مسلح میخواهند. یکبار که قرار بود با پدر و مادرش به دیدنش برویم، به من گفتند شما راحت میتوانی در پادگان چهلدختر اعلامیه پخش کنی، تعدادی با خودت ببر. وقتی رسیدم به او گفتم کبوترها را آوردم میتوانی به هوا بفرستی؟ گفت بله، نهایت مشکلی که ممکن است پیش آید زندانی شدن است.
اعلامیهها را در پوتین جاسازی کرد و رفت. مادرش پرسید کبوتر را به هوا بفرستی، یعنی چی؟ گفتم یک کبوتر در اتاقش بوده که حالا بچهدار شده، آن کبوتر را گفتم. خواهرم هم باورش شد.
جمع نیروهای انقلابی با شعار الله اکبر
بعد از اینکه از پلدختر برگشتیم، خواهرم و همسرش برای زیارت به مشهد رفتند و من برای پخش اعلامیه به شاهرود رفتم. آن زمان آنجا هیچکس الله اکبر نمیگفت. شب به میدان شهر رفتم و فریاد زدم اللهاکبر. با این کار تا شب دوم 40-50 تا گروه تشکیل دادم. بعد با این گروهها به خیابانها میرفتیم و باهم شعار میدادیم. مدتی که گذشت، خواهرزادهام پیغام داد که خاله دیگر آنجا نمان، تحت تعقیبی. گفتم چطور؟ گفت در پادگان نامت به عنوان خرابکار ثبت شده. برگشتم تهران.
2 شهید دادیم تا یک شهید را به گارد شاهنشاهی ندهیم
به یاد دارم در ایام انقلاب یک شب 2 دانشجوی پزشکی شهید شدند تا یک پیکر شهید را به آنها ندهیم. در ایران فعالیتم را ادامه دادم و بارها زندانی شدم. یکی از بازپرسهایم یک مرد آمریکایی چشم زاغ بود که کت قرمز میپوشید. همسرم که اصالتاً دامغانی ست، برای اینکه مرا کمتر شکنجه کند، دائماً جعبههای پسته برای او میآورد!
ماجرای دیدار با همسر میرحسین موسوی
در ایام جنگ گاهی گزارش جبهه را من میآوردم و به حاج احمد آقا فرزند حضرت امام(ره) میدادم و جواب را میبردم اما هیچگاه حضرت امام(ره) را از نزدیک ندیدم. یک بار باید نامهای را به آقای موسوی (نخست وزیر) میرساندم. زمانم بسیار کم بود. به من گفته بودند هواپیمای سی 130 رأس ساعت خاصی پرواز دارد و اگر جا میماندم، دیگر نمیتوانستم به جبهه برگردم.
نخست وزیر در محل کارش نبود و همسرش خانم رهنورد آمد و بسیار با من صحبت کرد که مرا سرگرم کند. زمانم بسیار کم بود. بعد از گذشت مدتی، موسوی هم از در دیگری رفت و هرچه منتظر ماندم نیامد! افراد دفترش گفتند او رفته، مگر به شما نگفت؟ آن زمان رزمندهها پول زیادی نداشتند. ماندم چطور به فرودگاه برگردم. از خواهرم پول گرفتم تا به فرودگاه برسم. خاطره آن دیدار از بدترین خاطرات زندگیام است.
چطور شکارچی تانک شدم
من آموزش بسیار محدود سلاح را در بیابانهای اطراف کرج دیده بودم. در یکی از عملیاتها دستهای آرپیجیزن قطع شد. وقتی به کمکش رفتم، دیدم تانک عراقیها جلو میآید. او را رها کردم، آرپیجی با گلوله آماده را گرفتم، گفتم یا امام زمان (عج) خودت میدانی! از آن طرف آن رزمنده مجروح دائم میگفت "خواهر، تو را به جان حضرت زهرا(س) اجازه نده حتی یک گلوله هدر بشه." آرپیجی را شلیک کردم و اتفاقاً به تانک خورد! بقیه هم زمینگیر شدند و تا به خود بیایند نیروهای ما رسیدند. از آنجا اسم مرا "شکارچی تانک" گذاشتند. میدانم آن توان را خدا به من داد و گرنه تانکها طی پیشرویشان از روی بدنهای رزمندهها عبور میکردند در حالی که بسیاری از آنها هنوز زنده بودند.
*در عملیات والفجر یک محور فکه، چادر امداد داشتیم. دیدم میگویند "شیمیایی زدند" سریع ماسکها را توزیع کردند. با سروصدای رزمندهها از چادر بیرون آمدم. غوغا بود... جوان 16-17 سالهای ماسک نداشت. ماسکم را به او دادم. احساس کردم او مفیدتر از من است! بعدها در فیلمی دیدم میگوید فلان خواهر مرا نجات داد. آنجا شیمیایی شدم.
*رزمنده نوجوانی در بیمارستان پتروشیمی بستری بود. هروقت او را میدیدم دائم میگفت من باقلاپلو میخواهم! هرچه میگفتم اینجا امکان آماده کردن چنین غذایی را نداریم به خرجش نمیرفت!
*با هواپیمای سی 130 مجروحین را به بیمارستان انتقال میدادیم. گاهی من نیز همراه مجروحین خاص میرفتم. یکبار زمان برگشت، هواپیمای ما تأخیر داشت. سریع به مدرسه پسرم رفتم، او را دیدم و به سرعت برگشتم. ناهار آن روز هواپیما باقلاپلو بود! همسفرهایم گفتند چرا نمیخوری؟ گفتم چند روز است یکی از مجروحین از من باقلاپلو خواسته، این غذا را برای او میبرم. احساس میکردم دل او خواسته و خدا برای او فرستاده است.
زمانی که شهید شدم!
یکبار که یکی از مجروحین بد حال را به بیمارستان منتقل میکردیم، خمپاره به مهمات ارتش برخورد کرد و ترکشهای آن به آمبولانس ما خورد. میگفتند آمبولانس 7 بار دور خودش چرخیده اما من فقط متوجه شدم که سرم به کپسول اکسیژن برخورد کرد. در همان وضعیت چادرم را به برانکارد بستم که اگر پرت شدیم بتوانم جنازه شهید را پیدا کنم.
آنجا ترکش به شکمم خورد و بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم دیدم در بیمارستان جندیشاپور اهواز هستم. ساعتی نگذشته بود که دیدم یک لشگر رزمنده با لباس خاکی و پوتین آمدند! آنجا همه مرا به اسم مستعار "عربزاده" میشناختند.
میآمدند بالای سرم، دست روی تخت میگذاشتند و میگفتند "الفاتحه مع الصلوات بر عربزاده"! گفتم چرا برای مریض فاتحه میخوانید؟ گفتند خواهر شما اول به معراج شهدا رفتید و برگشتید! گویا نبض به خوبی نمیزده و با تصور اینکه شهید شدهام مرا به معراج شهدا منتقل کرده بودند. بعد از گذشت ساعاتی، یک امدادگر نایلون بخارگرفته مرا دیده و سریعاً مرا به بیمارستان و اتاق عمل منتقل کرده بودند!
یاد روزگاری که با شهیدان بودهایم...
با شهید همت، شهید حسن باقری، شهید جهانآرا، شهید عبدالرضا موسوی، شهید بزرگوار صیادشیرازی کار کردهام. در عملیات ثامنالائمه با چند پرستار آبادانی ایستاده بودیم که شهید صیاد آمد، رو به من کرد و گفت "شغل حضرت زهرا(س) را دارید سعی کنید چادر حضرت زهرا(س) همیشه روی سرتان باشد." در دلم گفتم محال است چادر را از سرم بردارم. تنها برای عملیاتها که پوشیدن چادر تقریباً محال بود، مانتوی بسیار گشاد میپوشیدم.
برای زنده ماندن یک نفر هرکاری میکردیم
وقتی هویزه در حال سقوط بود، باید خانهها را تخلیه میکردیم. در یکی از خانهها، خانمی وضع حمل داشت. او را به حمام بردم و با نور یک شمع بچه را دنیا آوردم. حتی نمیدانستم باید تا چه اندازه بند نافش را ببرم. با حدس و گمان نافش را زدم و با نخ نایلونی گونی آن را بستم! دختر بود. 12 سال بعد پدر این دختر در برنامهای تلویزیونی ماجرا را شرح داد و گفت خانمی به نام عربزاده فرزندم را به دنیا آورد. برای زنده ماندن یک نفر هرکاری میکردیم.
برای انقلاب چه کردهایم؟
باید دید الآن برای انقلاب باید چهکاری انجام دهیم. جانباز هستم که باشم، دست و زبان دارم! میثم تمار دائم میگفت "علی(ع)"! زبانش را بریدند باز با سر میگفت "علی(ع)"! علی(ع) گفتن آسان است اما عمل به امر علی(ع) هنر میخواهد. الآن علی زمان تنهاست. اگر از ولایت پشتیبانی نکنیم در مسلمانیمان باید شک کرد. ارزش ما به ولایت است. از خدا خواستهام هرگاه اندکی از مسیر منحرف شدم مرگ مرا برساند.
جبهه جمع اضداد بود
در جبهه همه چیز بود، خدا، امام زمان، یزید، شمر و... همه را میشد دید. اما اینکه کدام طرف باشی مهم است. در انقلاب ما آدمهای با ابهتی داشتیم که در انتخابات 2 سال پیش از مواضع انقلابی خود بازگشتند! من متحیر بودم که چرا این آدمها اینگونه شدهاند! از خدا علمی میخواستم که بفهمم این افراد چرا بازگشتهاند! راه امام که حق و ماندگار است. این افراد یا مطالعه ندارند یا هوای نفسشان قدرتمند شده. باید دعا کنیم خدا هوای نفسمان را بر ما مسلط نکند.
نخستین شهدای ما در آبادان از پشت سر تیر خوردند! باید بدانیم کسانی که از اسلام ضربه خوردهاند اکنون میخواهند به ما ضربه بزنند. این ضربهها اگر مالی باشد اهمیتش کم است اما اگر دینی باشد حل آن بسیار مشکل است.
حرف آخر
از هیچکس هیچ چیز نمیخواهم. همیناندازه که جوانان را میبینم برایم بسیار ارزش دارد. اینکه احساس میکنم به یاد ما هستید برایم بسیار مهم است. از شما میخواهم در راه خود محکم بمانید.
هر کس که پیمان ولا دارد بیاید هر کس هوای کربلا دارد بیاید
(فان مع العسر یسرا ، ان مع العسر یسرا )
(پروردگارا تو خود گواهی بر من چه میگذرد.)
بارالها !...
خدایا ! دوری خانه ، پدر ، مادر ،برادر و خواهر را
خدایا ! بی خوابی های فراوارن را
خدایا ! دنیا و خواری هایش و همه چیز خوب و بدش را تحمل میکنم ولی دوری تو را یک لحظه تحمل نخواهم کرد.
خدایا ! تو را سپاس میگزارم که این بار سعادت را نصیبم کردی تا در راه خودت و اهل بیتت و شهدای خالصت حضور داشته باشم و آرزو دارم خالصانه از من بپذیری .
خدایا ! چشم طمع به بهشت تو نیز ندارم ، زیرا عبادت هایم را برای این به درگاهت میکنم که تو را لایق عبادت می دانم ، و تو را عادل میدانم و می دانم که تنها بودن در جوار تو سعادت حضور در قیامت توست که انسان را سعادتمند میکند .
خدایا ! سالها و ماه هاست که به دنبال دست یافتن به وصال خویش شهر ها و آبادی ها و کوه ها و دشت ها و بیابانها را پشت سر گذاشته ام ولی هنوز خود را نشناخته ام .
با کاروانی از دوستان و عزیزان حرکت کردم ، در هر مسیری ، بر سر هر کوی و برزنی یکی یکی ، از عاشقان و مخلصان تو جدا گشتم. یک یکشان به سوی تو پرواز کردند و شهد شهادت را نوشیدند و این من بودم که از قافله جامانده ام. همیشه به یاد شهدا شال عزا بر گردن نهادم و همیشه در این فکر بودم که چگونه میتوان عاشق شد ، عاشق الله ، شیفته الله تا مرا جز انصار حسین قرار بدهی و درجه رفیع شهادت را نثارم کنی.
آری خدای مهربان ، این بار نیز دنبال رسیدن به وصال خویش حرکت کردم ، شاید به ارزوی خویش دست یابم.
خدایا ! وقتی اسلام و انقلاب در خطر باشد دیگر این سینه را نمیخواهم.
خدایا ! مکش این چراغ افروخته را و مسوز این سوخته را و مران این بنده ی آموخته را
معشوقا ! اگر بپرسی حجت ندارم ، اگر بسنجی بضاعت و اگر بسوزانی طاقت ...
معبود من ! اگر مرا به جرم بگیری تو را به کرم بگیرم و حاشا که کرم تو از جرم من بیشتر است .
الهی ! اگر با تو دوستی نکردم ، دشمنی هم نکردم . گریخته بودم ، تا تو مراخواندی و بر خوان خود نشاندی .
خدایا ! عاشق در برابر معشوق آن حد عشق میورزد تا که بمیرد ، من هم آنقدر عاشق تو هستم که میخواهم در راه تو ، تکه تکه شوم.
خدایا ! مرا به صراط شهدا و صراط امام ثابت بدار تا شرمنده آنها نشوم و با روی سفید به دیدارشان بیایم.
خدایا ! در این سرزمین مقدس و خونین سوگند میخورم که تا آخرین نفس پیرو راه امام و شهدای عزیزم باشم .
خدایا ! من رضای تو را و لقای تو را بر خوشی دنیا ترجیح میدهم .
خدایا ! اجر و مزد مارا در جوارت به ما عنایت کن .
بارالها ! هیچ در خودم لیاقت وصل به لقای تورا نمیبینم ، ولی امیدم به عفو و بخشش توست .
خدایا ! از جمع یاران جدایم مکن و در مقابل شهدا شرمنده ام مساز ، زیرا به عشق شهادت به درب خانه ات می آیم.
پروردگارا ! تو خود گفتی هر که عاشق من باشد ، عاشقش خواهم بود و هر که را عاشق باشم شهیدش میکنم ، و خون بهای شهادتش را نیز خود خواهم پرداخت . خدایا ! من عاشق توام ، پس خون بهایم را که شهادت است به من پرداخت کن
محبوب من ! شهادت را نه برای فرار از مسئولیت اجتماعی ، و نه برای راحتی شخصی میخواهم ؛ بلکه از آنجا که شهادت در راس قله کمالات است و بدون کسب کمالات ، شهادت میسر نمی شود ، میخواهم و خوشا به حال انان که با شهادت رفته اند.
بارالها ، جندالله را که با سوگند به ثارالله در سنگر روح الله برای شکست عدوالله و استقرار حزب الله زمینه ساز حکومت جهانی بقیه الله گردیده حمایت فرما!
ای سید و مولای من ! بگذار این دیدگان دیگر نبینند ، بس است هر چه دیده اند . بگذار این گوش ها دیگر نشنوند ، بس است هر چه شنیده اند، بگذار این دست و پاها دیگر حرکت نکنند ، بس است هرچه جنبیده اند.
خدایا ! دوست دارم تنهای تنهای بیایم ، دور از هر کثرتی ؛ دوست دارم گمنام گمنام بیایم ، دور از هر هویتی .
خدایا ! اگر بگویی لیاقت نداری خواهم گفت : لیاقت کدام یک از الطاف تورا داشته ام .
یا سیدی و مولای ! ابراهیم را گفتی که عزیزترین فرزندش را قربانی کند ، و او اسماعیل را محیا کرد ، هنگامی که پدر کارد را نزدیک گلوی فرزندش آورد ، ندا آمد دست نگهدار ، ابراهیم آزمایش خود را داد ولی اسماعیل هنوز به آن درجه تکامل نرسیده بود .. زمان زیادی گذشت که عزیزترین فرزند آدم در راه خدا قربانی شد و آن هم حسین ابن علی (ع) بود...
پروردگارا ! قلبم مالامال عشق تو است و از شوق عشق تو و به حسین تو می تپد .
جانا ! جان ناقابلم که امانت توست را بپذیر و از خطاهایم درگذر که من فراق تو و طاقت و تحمل عذاب تورا ندارم.
بارالها ! من همان بنده ای هستم که سالها در گمراهی به سر برده و عصیان اوامر تو را کرده ام ، اما اینک معترفم به گناهانم و اقرار می کنم به اینکه در اشتباه بوده ام ، پس از گناهانم درگذر و توفیق لقایت را که نصیب شهدای راهت میکنی نصیب من هم کن.
بارالها ! تو را شکر میگویم که به من آگاهی بخشیدی تا اینکه بدانم کیستم و از کجایم و به کجا می روم.
خدایا ، در شهادت چه لذتی است که مخلصان تو به دنبال آن اشک شوق میریزند و این گونه شتابان اند.
خدایا ! هدایتم کن ، زیرا میدانم که گمراهی چه بلای خطرناکی است.
خدایا ! هدایتم کن تا ظلم نکنم ، زیرا میدانم که ظلم چه گناه نابخشودنی است.
خدایا ! نگذار دروغ بگویم ، زیرا دروغ ظلم کثیفی است.
خدایا ! محتاجم مکن که تهمت به کسی بزنم ، زیرا تهمت ، خیانت ظالمانه ای است.
خدایا ! ارشادم کن که بی انصافی نکنم ، زیرا کسی که انصاف ندارد ، شرف ندارد.
خدایا ! معرفتمان ده که بس بی معرفتیم.
صبرمان ده که بسیار عجولیم.
بصیرتمان ده که ببینیم انچه نادیدنی است.
کورمان کن که نبایسته ها را نبینیم و جز تو منظر نظر نباشد.
بینشی عطا کن که اهل ثمر شویم.
و فکری ببخش تا به عظمتت پی ببریم و معرفتی یابیم.
دستی ببخش تا دستگیر باشد ، و جز تو به سوی کسی دراز نشود.
قدمی عطا کن که در راه تو بپیماید.
و قدرتی که در خدمت تو باشد.
پیامبر گرامی اسلام: هر کس صادقانه آرزوی شهادت کند ، خداوند به او ثواب آن را عطا خواهد کرد ، هر چند به شهادت نرسد.
راه کاروان عشق از میان تاریخ میگذرد و هر کس در هر زمان بدین صلا لبیک گوید از ملازمان کاروان کربلاست.
تمام خاک را گشتم به دنبال صدای تو ببین باقی است روی لحظه هایم رد پای تو
خادم الشهداء : کربلایی حجت الله رحیمی
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بی آشیان در آوردیم
وجب وجب تن این خاک مرده را کندیم
چقدر خاطره ی نیمه جان در آوردیم
چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر
چقدر آینه و شمعدان در آوردیم
لبان سوخته ات را شبانه از دل خاک
درست موسم خرما پزان در آوردیم
به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم
عجیب بود که آتشفشان در آوردیم
به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت
چقدر از دل سنگت جوان در آوردیم
چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم
زخاک تیره ولی استخوان در آوردیم
شما حماسه سرودید و ما به نام شما
فقط ترانه سرودیم - نان در آوردیم -
برای این که بگوییم با شما بودیم
چقدر از خودمان داستان در آوردیم *
به بازی اش نگرفتند و ما چه بازی ها
برای این سر بی خانمان در آوردیم
و آب های جهان تا از آسیاب افتاد
قلم به دست شدیم و زبان در آوردیم
* : این بیت را محمدسعید میرزایی به این غزل هدیه کرد .
هیچوقت حرفایی رو که مردم موقع عصبانیت بهت می زنن فراموش نکن
چون حقیقته !!
نویسنده معروفی می گوید:
زن مانند کروات است هم زیبایی به مرد می بخشد و هم گلویش را فشار می دهد!
زن از شوهرش میبرسه از چیه من خوشت میاد
ازصورت زیبا یا هیکل متناسبم؟
شوهره یه نکاهی به سرتاباش میکه:از اعتماد به نفست !
یارو میره پیش رئیس اداره و میگه:
آقای رئیس این اضافه حقوقی که به من دادین،
در برابر این همه فعاالیتی که من میکنم و دوازده تا بچهای که دارم خیلی کمه!
رئیسه میگه:
آره جانم، در نظر داشته باش که ما اضافه حقوق رو به فعالیت تو اداره میدیم
نه فعالیت توی خونه!
خنگول شب قبل از خواستگاری زنگ میزنه به دختره میگه :
الو ! سوالای فردای بابات رو نداری !؟
خنگول اینا از قرن ها پیش با فناوری نانو آشنا بودند!
نانو خیار ، نانو گوجه ، نانو رب ، نانو هندوانه
نانو خربزه ، نانو ماست ، نانو آبدوغ ، نانو بادمجان !
و همچنان پیشرفت ادامه دارد !
حیف نون بعد از دعوا و جر و بحث با خانمش:
اگه بخاطر یارانه ها نبود تا الان میکشتمت !
آرزوی ریاضی:
عرض سلام+طول عمر +ارتفاع سلامتی
برای مساحت وجود نازنینت !
فقط ایرانی ها هستند که مهمون دعوت می کنن
و بعد از اینکه مهموناشون رفتن میگن :آخِیش !!!
زوجی در اوج ناراحتی با هم ازدواج کردند. «سونیا» 56 ساله و «الین» 57 ساله در بیمارستانی در بروکسل با هم ازدواج کردند؛ در حالی که آقای «الین» سرطان ریه دارد و همسرش از حمله مغزی رنج می برد.
به گزارش این شبکه، داماد 57 ساله تنها یک هفته دیگر زنده خواهد بود. میهمانان این مراسم اتاق بیمارستان را با گل های سفید و آبی تزئین کرده بودند. لباس عروس، تور و کیک عروس از طرف دوستان و فروشندگان به این زوج هدیه داده شد و آنها در نهایت شادی با هم ازدواج کردند.
نکته زیبای این عروسی، عشقی است که بین این زوج وجود دارد و این که می خواهند نهایت استفاده را از زندگیشان بکنند و عشقی یک هفته ای را جاودان کنند.
444